نیلوفرهای آبی

همه و همه

نیلوفرهای آبی

همه و همه

توانایی ها

از خود شروع کنیم و بعد دیگران را در ان شریک  

 کنیم......  

         وقتی بچه بودم دلم می خواست دنیا را عوض کنم.  

         بزرگتر که شدم گفتم:دنیا بزرگ است کشورم را تغییر

         میدهم.در نوجوانی گفتم :کشورم خیلی بزرگ است 

         بهتر است شهرم را دگرگون سازم.جوان که شدم  

        گفتم :شهر خیلی بزرگ است محله خود را تغییر 

        میدهم.به میان سالی که رسیدم گفتم گفتم از   

        خانواده خود شروع می کنم.  

        و حالا در این لحظه های آخر عمر می بینم که بای از  

       خودم شروع می کردم.اگر تغییر را از خودم آغاز کرده  

       بودم  حالا  خانواده ام ومحله ام وشهرم وکشورم و 

       دنیا را (به قدر توانم) تغییر می دادم......  

سکوت

سکوت 

 

وقتی سکوت میکنی جهان سکوت میکنه
دوران مرگ میرسه دریا سکوت میکنه
وقتی سکوت میکنی به مرز اشک میرسم
هر لحظه بغض میکنم بی تو هنوز بی کسم
آرامشی به من ببخش آیینه ی تلاطمم
رها شدم از تو ولی روی هوای تو گمم
دچار پرپر زدنم میون توفان نگات
غروبمو حس میکنم .... شعله ی چشات
جدایی از تو ساده نیست تو بخشی از روح منی
دنیامو ویرون میکنی وقتی به فکر رفتنی
وقتی تو نیستی اشکامو با چه کسی قسمت کنم؟
نگو چگونه بعد تو به مردنم عادت کنم؟
وقتی سکوت میکنی ستاره کوچ میکنه
آرامش از دنیای من دوباره کوچ میکنه.....
 

 

سلام  

این شعر را یکی از دوستان خوبم بهم داده از بس زیبا و با معنی بود که گذاشتم همه اونایی که میاند به وبلاگم بخونند ولذت ببرند و اگه بنده را قابل دونستند یه نظری هم بدند ...... 

با تشکر فراوان از دوست خوبم آقا رامین که لطف کردن و این متن زیباشون را به من دادن....

سهراب سپهری

شعر 

 

زندگی خالی نیست 

مهربانی هست 

سیب هست  

ایمان هست


تا شقایق هست زندگی باید کرد



و عشق 

تنها عشق  

مرا به وسعت زندگی ها برد


خوشا به حال گیاهان که  عاشق نورند!!!!

و عشق صدای فاصله هاست 

صدای فاصله هایی که غرق ابهامند 

 

                              (سهراب سپهری)

شیوانا

نه همچون تو؟؟؟!!!! 

 

مرد ثروتمندی در دیار شیوانا زندگی میکرد که برای جمع کردن ثروت از هیچ کار نادرستی رویگردان نبود

روزی این مرد با همراهانش از کنار مدرسه شیوانا عبور  

می کرد،او را دید که در کنار شاگردان مدرسه سبد می بافد

با خنده خطاب به شیوانا گفت :آهای شیوانا!!! 

تو که تمام عمرت را به درس خواندن و تعلیم درس های معرفت به این و آن گذراندی و با وجود این همه مهارت و  

توانایی خود را از مردم عادی جدا نکرده ای و همراه  آنها 

سبد می بافی به من بگو برای چی این همه درس خواندی 

و مطالعه و تفکر مراقبه کردی؟؟؟؟ 

و هنوز هم خسته نمی شوی و باز هم داری ادامه می دهی.به من بگو این همه درس می خوانی آخرش چه میشوی؟؟؟ 

شیوانا با لبخند به چشمان مرد ثروتمند خیره شد و گفت: 

انسان همیشه برای چیزی شدن تلاش نمی کند.بسیاری از مواقع برای فرار از چیزی نشدن است که انسان نباید 

لحظه ای از تلاش دست بر داردحداقل فایده تلاش من  

این است آخرش فردی همچون تو نمی شوم!!! 

همین برای من کفایت می کند.....!!! 

تغییرات اساسی

 داستان های دبستان

 

گاو ماما میکرد....

گوسفند بع بع میکرد... 

سگ واق واق میکرد .....

و همه با هم فریاد میزدند حسنک کجایی ؟؟؟؟

شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود. 

حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید.او به شهر رفته است و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند. 

او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند. 

موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او موهای خود را گلت می کرد. ...

دیروز که حسنک با کبری چت میکرد.کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت میکرد. 

پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت میکرد. 

پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد میکرد چون زیاد چت کرده بود

او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگرمی شکند.پتروس در حال چت کردن غرق شد. 

برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش 

کرده بود.ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت.ریزعلی سردش بود و دلش  

نمی خواست لباسش را در آورد. 

ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله دردسر نداشت

قطار به سنگها برخورد کرد و منفجر شد.کبری و مسافران قطار مردند

اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و کور بود.الان چند سالی است 

که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد. 

او حوصله مهمان ندارد.او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند. 

او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد. 

او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد

او آخرین باری که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت. 

اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد....... 

به همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ و زیبا وجود ندارد....