نیلوفرهای آبی

همه و همه

نیلوفرهای آبی

همه و همه

سهراب سپهری

شعر 

 

زندگی خالی نیست 

مهربانی هست 

سیب هست  

ایمان هست


تا شقایق هست زندگی باید کرد



و عشق 

تنها عشق  

مرا به وسعت زندگی ها برد


خوشا به حال گیاهان که  عاشق نورند!!!!

و عشق صدای فاصله هاست 

صدای فاصله هایی که غرق ابهامند 

 

                              (سهراب سپهری)

شیوانا

نه همچون تو؟؟؟!!!! 

 

مرد ثروتمندی در دیار شیوانا زندگی میکرد که برای جمع کردن ثروت از هیچ کار نادرستی رویگردان نبود

روزی این مرد با همراهانش از کنار مدرسه شیوانا عبور  

می کرد،او را دید که در کنار شاگردان مدرسه سبد می بافد

با خنده خطاب به شیوانا گفت :آهای شیوانا!!! 

تو که تمام عمرت را به درس خواندن و تعلیم درس های معرفت به این و آن گذراندی و با وجود این همه مهارت و  

توانایی خود را از مردم عادی جدا نکرده ای و همراه  آنها 

سبد می بافی به من بگو برای چی این همه درس خواندی 

و مطالعه و تفکر مراقبه کردی؟؟؟؟ 

و هنوز هم خسته نمی شوی و باز هم داری ادامه می دهی.به من بگو این همه درس می خوانی آخرش چه میشوی؟؟؟ 

شیوانا با لبخند به چشمان مرد ثروتمند خیره شد و گفت: 

انسان همیشه برای چیزی شدن تلاش نمی کند.بسیاری از مواقع برای فرار از چیزی نشدن است که انسان نباید 

لحظه ای از تلاش دست بر داردحداقل فایده تلاش من  

این است آخرش فردی همچون تو نمی شوم!!! 

همین برای من کفایت می کند.....!!! 

تغییرات اساسی

 داستان های دبستان

 

گاو ماما میکرد....

گوسفند بع بع میکرد... 

سگ واق واق میکرد .....

و همه با هم فریاد میزدند حسنک کجایی ؟؟؟؟

شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود. 

حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید.او به شهر رفته است و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند. 

او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند. 

موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او موهای خود را گلت می کرد. ...

دیروز که حسنک با کبری چت میکرد.کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت میکرد. 

پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت میکرد. 

پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد میکرد چون زیاد چت کرده بود

او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگرمی شکند.پتروس در حال چت کردن غرق شد. 

برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش 

کرده بود.ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت.ریزعلی سردش بود و دلش  

نمی خواست لباسش را در آورد. 

ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله دردسر نداشت

قطار به سنگها برخورد کرد و منفجر شد.کبری و مسافران قطار مردند

اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و کور بود.الان چند سالی است 

که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد. 

او حوصله مهمان ندارد.او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند. 

او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد. 

او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد

او آخرین باری که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت. 

اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد....... 

به همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ و زیبا وجود ندارد....

جدایی....

دلتنگی 

چیزی نمیتونم بگم،قراره از من بگذری 

چیزی نگو می فهممت ،باید از این خونه بری 

 

چند سال از امشب بگذره،تا من فراموشت کنم 

تا با یه دریا تو خودم،خاموش وخاموشت کنم 

 

تنهایی هامو بعد از این،با قلب کی قسمت کنم 

واسه فراموش کردنت،باید به چی عادت کنم 

 

تو باید از من رد بشی،من باید از تو بگذرم 

کاری نمی تونم کنم،باید بیفتی از سرم 

 

بعد از این باید با خودم،تنهای تنها سر کنم 

 یه عمری باید بگذره تا امشبا باور کنم

 

چند سال از امشب بگذره،با من یکی هم خونه شه؟ 

احساس امروز به تو،تنها یه شب وارونه شه....!!!!! 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دل

یادت میاد گفتی به من عشق تو را به دل دارم!!!   

دروغ می گفتی اما من راس راسکی دوست دارم 

سر به سرم گذاشتی و چند روزی موندگار شدی

گفتی که هم دمم میشی همرنگ روزگار شدی

چشات بهم دروغ میگفت اما بازم می خواستمت 

وقتی که رفتی به سفر به انتظار نشستمت 

پیش خودم دلم میگفت که بر میگردی از سفر 

برگشتی اما چه جوری دستت تو دست یه نفر 

دلم که باور نمیکرد از تو یه دستی خورده بود 

اون روز نشست و گریه کرد که بازی رو نبرده بود 

بعد از سرود عشق تو دلم دیگه شعری نخوند 

همرنگ آدما شد و عاشق هیچکسی نشد  

بعد از نگاه تو دلم دیگه فریب نخورد..... 

دیگه برای هیچکسی به خاطر نگاش نمرد..............